سرت را به دیوار بکوب!

حتما برایتان پیش آمده که در برهه‌ای از زمان، هدف زندگی خود را از دست بدهید و احساس پوچی سراسر وجودتان را فرا بگیرد. در این هنگام بی‌قراری می‌کنید و لحظه‌ای آرامش ندارید. مسئله آن است که ما به یک بهانه احتیاج داریم، بهانه‌ای که این امکان را فراهم می‌سازد تا آرامش خود را بازیابیم هر چند تلاشی در جهت آن نکنیم.

حال نویسنده بی‌ایده هم دست‌کمی از انسان بی‌هدف ندارد. مثل مرغ پرکنده بی‌قراری می‌کند و از این طرف راهرو به آنطرف راهرو رژه می‌رود. گاهی هم می‌نشیند و در این حال می‌بینید که خودکارش با کاغذ ور می‌رود ولی دریغ از یک ایده درست و حسابی. نویسنده در این لحظه گمان می‌کند که همه چیز برایش به انتها رسیده و سیاهی همه جارا فراگرفته است.

می‌خواهم تجربه‌ شخصی‌ام را با شما به اشتراک بگذارم. مثل همیشه یک خودکار و دفتر برگرفتم و از خانه بیرون زدم. به همه چیز و همه جا نظر می‌افکندم اما هیچ معنایی برایم نداشتند. با خود گفتم شاید بهتر باشد که به نوشتن متوسل بشوم بلکه نوشتن برایم ایده‌هایی را به ارمغان بیاورد.

چندین صفحه نوشتم ولی دریغ از یک ایده که بتوانم دلم را به آن خوش بکنم. همه مسیرهای ایده‌یابی را امتحان کردم ولی گویی بخت با من یار نبود و قرار نبود چیزی دستگیرم بشود. در آخر مغلوب بی‌حوصلگی شدم و دفتر را همانجا بستم.

به پیاده‌روی در خیابان‌ها مشغول شدم بی‌آنکه خود بدانم قرار است کجا بروم. فقط می‌رفتم و برایم اهمیتی نداشت که گم شوم و نتوانم برگردم. آن موقع دغدغه‌های مهم‌تری از گم‌شدن در ذهنم می‌پلکیدند. طولی نکشید که هوا به تاریکی گرایید و مجبور به بازگشت شدم.

به دیوار تکیه زدم، با حالی نزار و بغضی که به گلویم چنگ می‌زد و چیزی به شکسته شدن آن باقی نمانده بود. گمان کردم که همه چیز برایم به انتها رسیده و این آخرین دیدار من با نوشتن است. با چشمانی حسرت‌بار آرزوهایم را می‌نگریستم که از من دور می‌شوند. این افکار به مانند تیری بود که به قلبم برخورد بکند. وحشتی سرتاسر وجودم را فراگرفت.

تلاش‌ها و سختی‌هایی که متحمل شده بودم به مانند سریالی از مقابل چشمانم عبور می‌کردند و طولی نکشید که ذهنم از سوالات ناامید کننده پر شد. باید هر طور شده خود را از آن وضعیت می‌رهانیدم پس حوله را برداشتم و به دوش آب‌گرم پناه بردم. اجازه دادم که آب همه افکار منفی را بشوید و با خود ببرد.

اما افکار مزاحم تمامی نداشتند. ناگهان در اقدامی جنون‌آمیز، سرم را محکم به دیوار حمام کوبیدم. موجی از درد تمام جمجمه‌ام را فرا گرفت و لاجرم برای حفظ تعادل خود نشستم. سرم را می‌مالیدم و باورم نمی‌شد که چنین اقدامی از من سر زده‌بود.

اما درست در همین لحظه بود که ایده‌ای ناخودآگاه به ذهنم خطور کرد. درخششی خوشایند تاریکی‌های ناامیدی را از دلم زدود و غم چند لحظه گذشته جایش را به خوشحالی بی‌حد و حصر بخشید. جالب‌تر آنکه قطعات مختلف به مانند پازل کنار یکدیگر چفت می‌شدند گویی خدایان ایده دلشان به حال من سوخته‌بود و رحمی بر من فرود آوردنده بودند.

می‌دانم که روش من برای دستیابی به ایده داستانی کاملا نامتعارف بوده ولی نکته همین‌جاست که گاهی اوقات لازم است برای رسیدن به ایده، به روش‌هایی نامتعارف متوسل بشویم ولی لطفا سرتان را به دیوار نکوبید.

هادی قربانی

هادی قربانی

همیشه دنبال این بودم که چطوری می‌تونم زندگیم رو بهتر کنم به همین خاطر یک روز هم از یادگیری دست نکشیدم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *