چشمانم را که باز کردم سرجایش نبود. هر قدر دنبالش گشتم نتوانستم پیدایش کنم. نمیدانم آیا برای یافتنش گریه هم کردم یا نه ولی عجیب سرگردان بودم. منظورم مادرم است. خیلی ساده و آسان رفته بود. انگار نه انگار کودکی دارد. حال تیم فوتبالی را داشتم که در دقیقه ابتدایی بازی اخراجی میدهد و مجبور است نود دقیقه ده نفره بازی کند. نود دقیقه برای من هشتاد سال بود.
این اخراج زودهنگام موجب شد تا مسیر زندگیام تغییر کند. حالا مجبور بودم با یک یار کمتر باقی زندگیام را بگذرانم. خوشبختانه از آنجایی که موقع رفتنش یک سال بیشتر نداشتم هیچ تصوری در مورد مادر داشتن پیدا نکردم پس با خیال راحت بزرگ شدم در حالی که از تومور بدخیمی به نام تله کمبود عاطفی رنج میبردم. بالاخره من نیز برای خود احساساتی داشتم.
مانند همه تحصیلات ابتدایی، راهنمایی و دبیرستان را گذراندم. مدام کتاب میخواندم. منزوی و گوشهگیر بودم. نمیتوانستم با بقیه ارتباط برقرار کنم. تازه همه چیز شروع شده بود. میتوانستم تله عاطفی که در آن گرفتار شده بودم را احساس کنم. مشکل شناسایی شد پس تصمیم گرفتم خود را روانکاوی کنم.
متاسفانه زندگی من نیز خالی از تصمیمگیریهای اشتباه نبوده. تصمیم گرفتم به جای روانشناسی، حقوق بخوانم. واقعیتش را بخواهید پشیمانم. ای کاش آن چهار سال لعنتی را هم به چیزی که دوست داشتم میگذراندم ولی پشیمانی دیگر فایدهای ندارد. صد البته که حاصل این چهار سال آشنایی با مطالبی نظیر فلسفه و منطق بود.
حالا ممکن است بگویید که بعدش رفتی سراغ روانشناسی اما اینطور نیست. تقریباً چندین رشته مختلف را امتحان کردم. از دیجیتال مارکتینگ گرفته تا داستاننویسی، کپیرایتینگ، طراحی سایت و سئو. یاد گرفتم اما هیچکدام از این موارد نمیتوانست خلئی که مدام درونم بزرگ و بزرگتر میشد را پر کند.
تا اینکه یک روز خسته و ناامید از گذشتهای که هیچ کنترلی رویش نداشتم، از سرکوفتها و مسخره کردنهای دیگران و آیندهای که حسابی برایم مبهم بود، گوشهای نشستم و فکر کردم. با خود گفتم چه کاری از دستم برمیآید تا هم آیندهام را ساخته باشم و هم خودم را تسکین دهم؟ هیچ صدایی به گوش نمیرسید. از سر ناچاری و وحشتی که تجربه میکردم چیزی نمانده بود دست بیندازم به موارد دمدستی. میخواستم برای آموزش و پرورش اقدام کنم. نه اینکه بد باشد ولی من برای این شغل ساخته نشده بودم. در ضمن از کجا معلوم که میتوانستم با آن آینده خوبی تجربه کنم؟
احساس میکردم سرنوشت شوم من را به سمت خودش میکشاند. هیچ اختیاری از خودم ندارم غیر از اینکه نظارهگر اتفاقات باشم. با دیدن هر صحنهای وحشت به وجودم چنگ میانداخت. اگر فقیری را در خیابان میدیدم خود را با آن مقایسه میکردم. اگر شکست خوردهای را میدیدم، خود را جای او قرار میدادم. شاید برایتان عجیب باشد ولی تمامی این مشکلات حاصل خلئی بود که در کودکی تجربه کرده بودم
در چنین شرایطی به دنبال امنیت میگردی و من این امنیت را در کنار کتابها، نوشتن و موسیقی مییافتم. برایم فرقی نداشت چه کتابی بخوانم. هر چه دم دست بود را میخواندم. از رمانهای قطور گرفته تا کتابهای روانشناسی کسل کننده که برای من بسیار جذاب بودند. تا اینکه فکر بکری به سرم زد.
میتوانستم روانشناسی بخوانم. سه سالی بود که مطالعههای خود را در این زمینه ادامه میدادم. روزانه چند هزار کلمهای مینوشتم و مقالههایم را در وبسایت شخصیام بارگزاری میکردم. البته که میدانم روانشناس شدن به دانشگاه رفتن نیست و کلی انتقاد دیگر اما برای من قدمی بزرگ بود تا خودم را از وضعیت ناگواری که دارم نجات دهم.
علاوه بر اینها دلم میخواهد دیگران را نیز کمک کنم اما نه از طریق شغلهای دیگر بلکه از طریق روانشناسی. میدانم افراد دیگری هم در دنیا هستند که مشکلاتی همانند مشکلات من را تجربه میکنند. این شد که تصمیم گرفتم در این سایتی که همین الان در آن حضور دارید مباحثی حول محور روانشناسی ارائه بدهم. قصد ندارم مقالههای پربازدید بنویسم. سئو میدانم اما نمیخواهم به وسیله آن مطالبم را در چشم مخاطب فرو کنم بلکه میخواهم به مشکلاتی که همسن و سالان من تجربه میکنند اشاره کنم و در مسیری که طی میکنند مایه دلگرمی باشم.
هدفی که انتخاب کردم زندگیام را زیر و رو کرد. در حال حاضر ارتش تکنفره هستم. در هفته دست کم سه کتاب میخوانم و چندین هزار کلمه مینویسم. حال روانشناسی بالینی میخوانم و از رشتهام راضیام. یک قدم در راستای فردیتی که به دنبالش بودم را برداشتهام.
در این مسیر همراه من باشید، قول میدهم به همگی خوش بگذرد.