چگونه نویسنده شدم؟

مولانا می‌گوید:

هر کسی را بهر کاری ساختند، میل آن را در دلش انداختند.

از شما چه پنهان میل به نوشتن از همان ایام کودکی در دل ما افتاده بود ولی آنچنان اطلاع دقیقی از آن نداشتم. عاشق کتاب‌ها بودم ولی نمی‌دانستم این شوق و ذوق سیری ناپذیر برای مطالعه کتاب‌ها و خلاصه کردن آن‌ها از کجا نشات می‌گیرد.

به هر حال اهمیتی هم نداشت که بدانم، بلکه مهم آن بود که بتوانم به خواندن ادامه بدهم. البته که الان به این یقین رسیده‌ام که من را برای نوشتن ساخته‌اند و می‌توانم با نوشتن به آن رشدی که مدنظر دارم برسم ولی باید اعتراف بکنم که عوامل خارجی نقش مهمی در نویسنده شدن من داشته‌اند.

مسیر نویسندگی من از آنجا شروع شد که در یک خانواده شش نفره تنها بودم به خاطر آنکه کاملا متفاوت بودم، متفاوت می‌اندیشیدم و متفاوت رفتار می‌کردم و حتی توانایی های متفاوتی هم داشتم. از این رو معمولا درک نمی‌شدم و مجبور بودم که به اتاقم پناهنده شوم. تعجب برانگیز بود که چطور از چنین خانواده‌ای زاده شده بودم.

اما ناگفته نماند که در خانه ما هم مثل همه خانه ها دعواهایی پیش می‌آمد که دیگران آن را طبیعی تلقی می‌کردند. این درگیری‌ها من را وامی‌داشت که به خلوت خود پناهنده شوم و خانواده خود را از میان کتابها برگزینم.

همه چیز از آن روز شروع شد. آن روزی که بی‌حوصلگی به سر حد خود رسیده بود. دور اتاق قدم رو می‌رفتم و از روی حاشیه‌های آن به آهستگی و آرامی رد می‌شدم و سعی می‌کردم که از مرز آنها تجاوز نکنم. صحبت ما مربوط به سیزده سال گذشته است که تکنولوژی به مانند امروز پیشرفت نکرده بود، از این رو از موبایل خبری نبود.

خود نمی‌دانستم به دنبال چه می‌گردم فقط بی‌هدف قدم می‌زدم. مثل گرگی که در قفس باشد دائما یک الگوی ثابت را تکرار می‌کردم و هر لحظه درماندگی فزونی می‌گرفت.  متاسفانه در اتاق من چیزی برای سرگرمی پیدا نمی‌شد از این رو به اتاق بغلی رفتم و آنجا را هم از نظر گذراندم.

چشمم به یک کارتون قدیمی موز افتاد که بالای میز تلویزیون جا خوش کرده بود.  همان کارتون‌های قدیمی محکمی که خوراک اسباب‌کشی بودند. مصمم شدم که آن را هر طور شده پایین بیاورم. صندلی را زیر پایم گذاشتم و به هر زحمتی که بود کارتون را به طرف خود کشیدم. یکهو کارتون مایل شد و هر چه خاک بود روی صورتم فرود آمد. چیزی نمانده بود که سنگینی کارتون من را از آن بالا پایین بیفکند.

در نهایت کارتون با موفقیت فرود آمد. خاک آن را با دست‌هایم پاک کردم و بعد مشغول بازکردن آن شدم. شاهد چیزهایی بودم که برایم تازگی داشتند. آلبوم دوران کودکی‌ام بیشتر از بقیه چشمم را گرفت. یک آلبوم کودکانه با طرح سیمپسون‌ها که هنوز هم خوب آن را به یاد می‌آورم. آن را باز کردم و در همان صفحه اول چشمم به عکس‌هایی از تولد هفت سالگی‌ام خورد و این اصلا به مذاقم خوش نیامد.

دیدن آن‌ها نه تنها خاطره خوشی برایم نداشت چه بسا باعث تشویش و عصبانیت من شد. سریع آنها را ورق زدم و به یک عکس بزرگتری از خودم رسیدم که در پایان سال اول دبستان گرفته شده بود. من در آن عکس یک پاک‌کن به گردن داشتم چون همیشه آن را گم می‌کردم و به همین خاطر آ ن را با نخی به گردنم آویخته بودند؛ موقع گرفتن عکس‌ها فراموش کرده بودم که آن را از گردنم در بیاورم.

این عکس هم دست کمی از آن قبلی‌ها نداشت پس رد شدم. دیگر چیزی نبود. باورم نمی‌شد که این چهار عکس تمام آن چیزی‌ست که از دوران کودکی‌ام به جا مانده. احساس بی‌هویتی و مجهول بودن داشتم. آلبوم را بستم و گذشته را به حال خود رها کردم. از آن روز به بعد دیگر نگاهم به آن آلبوم نیفتاد.

زیر همان آلبوم‌ کتاب‌هایی با عناوین مختلف به چشم می‌خورد. کمی آنها را از نظر گذرانیدم و بعد به گوشه دیگری پرتشان کردم. کتاب‌های روانشناسی پدرم بودند و برایم اهمیتی نداشت که چه چیزی در آن‌ها نوشته شده، من فقط به دنبال چیزی بودم که وقتم را پر کند و از بی‌حوصلگی نجاتم بدهد.

اما  جلد کتابی توجه من را به خودش جلب کرد. یک عکس از یک مرد که عینکی به چشم داشت با پس زمینه‌ای صورتی و زرد. رمان بود. پشت کتاب را خواندم و از آن خوشم آمد. دوباره آن کارتون را گشتم تا بلکه چیزی به دستم بیاید. و خوشبختانه دو عنوان دیگربه دست آوردم که متاسفانه نام هیچ‌کدام از آنها را به خاطر ندارم.

کارتون را جمع کردم و مثل روز اولش بالای میز تلویزیون گذاشتم. خواندن کتاب‌ها را از همان لحظه شروع کردم. اولین بار بود که رمان می‌خواندم. خواندن صفحه اول همانا و تمام کردن داستان در دو روز همانا.

به یا ددارم که اولین رمان، داستان غم‌انگیز دوبرادر بود که دوستی بین آن‌ها به مرور زمان محو شد و در آخر برادر بزرگتر مرد. این مرگ به قدری در من موثر بود که تا چندین روز ناراحتی تمام وجودم را فراگرفته بود. افسرده بودم و ملتمسانه تقاضای آغوشی را داشتم که تسکینم بدهد ولی چنین امکانی وجود نداشت.

تضاد بین ناراحتی از مرگ برادر بزرگتر و شادی خواندن دو کتاب دیگر من را تحت فشار قرار داده بود. می‌خواستم عزادار باشم ولی نوش دارو بعد مرگ سهراب فایده‌ای ندارد. به سراغ کتاب بعدی رفتم. آن کتاب هم به قدری جذاب بود که من را وادار کند تمامش را در طول سه روز بخوانم.

کتاب دوم هم به منوال سابق ناراحتی زیادی در من ایجاد کرد پس به سراغ کتاب دیگر رفتم و آن را هم تمام کردم.

بعد از تمام شدن کتابها غصه می‌خوردم که که چرا فلان شخصیت خود را کشت یا چرا فلان شخصیت مرد؟ و این غصه با غم تمام شدن کتاب ها تشدید می‌یافت.

باز به سرم زد که آنها را دوباره بخوانم. این بار همه آنها را مزه مزه کردم. دیگر همه‌شان را از بر بودم به طوری که صحنه‌ها و دیالوگ ها را حدس می‌زدم.

باید اعتراف کنم آن کتاب‌ها شاهکار ادبیاتی نبودند و اصلا مشخص نبود که کدام نویسنده آنها را نوشته است یا اینکه خبر دارد کودکی مثل من آن‌ها را می‌خواند یا نه، بلکه مساله آنجا بود که من کتاب دیگری نداشتم و تمام دنیایم در آن سه کتاب خلاصه می‌شد.

خلاصه پس از تمام شدن آن سه کتاب برای سومین بار، دست به ابتکاری زدم که پس از گذشت این همه سال هنوز هم برایم جالب توجه است. بدین صورت که یکی از آن کتاب ها را برداشتم و در هفت صفحه خلاصه کردم و برای زنگ انشاء تحویل دادم.

آن خلاصه به قدری زیبا شده بود که پس از خواندن آن، تمامی اعضای کلاس برایم دست زدند و همین تشویق ساده باعث شد که بذر نوشتن در من کاشته شود.

پس از گذشت این همه سال وقتی به وقایع آن روز فکر می‌کنم، متوجه می‌شوم که دنیای من در آن سه کتاب خلاصه می‌شد. شخصیت های داستانی را با شخصیت های خارجی مطابقت می‌دادم و آنها را در ذهنم تصور می‌کردم که فلان جور صحبت می‌کنند یا فلان جور عصبانی می‌شوند.

اما بعد از خواندن کتاب‌ها یک تغییر عمده در من ایجاد شده بود و آن آشنایی من با مفاهیمی بود که برایم تازگی داشتند. برای مثال واژه فراق یا عشق یا افسردگی را برای اولین بار درک می‌کردم. پس ذره‌بینی به دست گرفتم و در دنیای واقعی  به جستجوی آنها پرداختم بلکه بتوانم شاهدها و نمونه‌های عینی این مفاهیم را بیایم.

ولی دریغ که دریافتم واقعیت با داستان‌ها چه قدر متفاوت است و صد افسوس که دریافتن این مطلب برای من زود بود. به همین خاطر خود را به دنیای کتاب‌ها سپردم.(مرز بین واقعیت و داستان)

اکنون بعد از گذشت سیزده سال نمی‌دانم چه بلایی بر سر آن کتاب‌ها آمده و اینکه آیا سالم‌اند یا نه؟ اما می‌خواهم از نویسندگان آن کتاب‌ها تشکر بکنم که من را با دنیای زیبای داستان‌ها آشنا ساختند.

اکنون خود روزانه بیش از چندین ساعت می‌نویسم و می‌خوانم و این را مدیون همان هادی نه ساله هستم.

شاید خواندن این مطلب هم برایتان مفید باشد(چرا می‌نویسیم؟)

هادی قربانی

هادی قربانی

همیشه دنبال این بودم که چطوری می‌تونم زندگیم رو بهتر کنم به همین خاطر یک روز هم از یادگیری دست نکشیدم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *