معجزه شکسته‌نویسی

معجزه شکسته‌نویسی

چندی پیش نوشته‌ای با عنوان « یادداشت‌های روزانه یک روح» در وبلاگ خود منتشر کردم. با وجود اینکه این نوشته برایم جذاب بود و زحمت زیادی بابت نوشتن آن کشیده بودم، اما یک جای کار می‌لنگید چون نوشته بسیاری تصنعی جلوه می‌کرد.

تا اینکه چندی پیش در کلاس‌های نثرنویسی می‌بایست متنی را به صورت شکسته‌نویسی ارائه می‌دادیم و من پس از مدتی تامل، تصمیم گرفتم تا این یادداشت روزانه را شکسته‌نویسی کنم. باید اعتراف کنم که نتیجه این تغییر مرا شگفت‌زده کرد.

به همین خاطر من به معجزه شکسته‌نویسی ایمان آوردم. واقعیت آنست که عده‌ای گمان می‌کنند شکسته‌نویسی کاری کودکانه است اما من چنین نظری ندارم. از این رو متن زیر نسخه‌ای دیگر از یادداشت سابق است.

شنبه

امروز اولین روز کاری هفتس و زنده‌ها مجبورن زود از خواب بیدار بشن و برن سر کار اما من نیازی نیست از قبر خودم بیرون برم، به هر حال یکی از مزیت‌های مردن اینه که دیگران ما رو به حال خودمون رها می‌کنن. راستش بدمم نمیاد چون دیگه مجبور نیستم که صبح تا شب عرق بریزم و برای چندرغاز پول خودم رو به در و دیوار بزنم.

من فکر می‌کنم اگه زنده‌ها می‌فهمیدن که ما چقدر راحتیم آیا بعد مردن یکی اینقدر براش زاری می‌کردن؟ البته تقصیری هم ندارن چون خود منم وقتی زنده بودم از مرگ می‌ترسیدم و هر وقت یکی می‌مرد تنم می‌لرزید. اما الان هر هفته با بقیه مرده‌ها غش غش به سادگیشون می‌خندیم.

واقعیت اینه که مردن، شروع زندگی بدون دغدغه و دلهره‌ست؛ زندگی که مجبور نیستی برای گذروندنش آه و ناله کنی و شکنجه بشی. خلاصه مردن اونقدرها هم بد نیست فقط باید بهش عادت کنی. اونوقت می‌فهمی که تا حالا مرده بودی و تازه به زندگی رسیدی.

یکشنبه

بدبختانه امروز شرشر بارون می‌بارید و گورستان حسابی گل شده بود. اینجا به اندازه کافی دلگیرکننده‌ست حالا وقتی که بارون می‌باره غیرقابل‌ تحمل‌تر هم می‌شه. تو اینجور مواقع هیچکس از قبرش بیرون نمیاد و همون زیر می‌خوابن. شاید بپرسید مگه روح‌ها هم می‌خوابن؟

خب واقعیت اینه که ما روح‌ها به خواب احتیاج نداریم چون خستگی برای ما معنایی نداره؛ خستگی برای زنده‌هاست. اما وقتی از شر اون بدن خلاص می‌شید، خستگی براتون بی‌معنا می‌شه. به همین خاطر کف نمور قبر دراز می‌کشیم و ادای به خواب‌رفته‌ها رو در می‌آریم. هر چند یکبار هم برای اینکه طبیعی‌تر جلوه کنیم، خر و پف می‌کنیم.

اما اوضاع وقتی بدتر شد که تا خود شب بارون بارید و سعادت تماشای ماه رو از دست دادیم. گورستان تمام امروز غرق در سکوت بود.

دوشنبه

راستی یادم رفت بهتون بگم که گورستان ما بالای یه بلندیه و از اینجا میشه سبزه‌زارها و رودخونه‌ها رو دید، از اون بهتر اینکه شب‌ها ماه توی آسمون می‌درخشه و می‌تونیم با بقیه‌روح‌ها ماه رو تماشا کنیم. اما شب‌هایی که هوا ابریه، همه‌جا تاریک میشه و چشم چشم رو نمی‌بینه. این موقعس که همه دارن غر میزنن و بد و بیراه میگن.

سه‌شنبه

امروز یه جنازه جدید به گورستان آوردن و درست کنار قبر من دفنش کردن. ما هم بنا به رسمی که بین روح‌ها وجود داره، توی تشییع جنازش شرکت کردیم و بعدش به قبر خودمون برگشتیم. اما تا نیمه‌های شب صدای آه و نالش اذیتم می‌کرد. آخر سر مجبور شدم از قبرم بیرون بیام و دلداریش بدم بلکه محض رضای خدا هم که شده زر زر نکنه و دو دقیقه آروم بگیره.

یه کمی که باهاش درد و دل کردم، بهم گفت که دوست داره دوباره زنده بشه و برگرده خونش. بیچاره نمی‌دونست که دیگه راه بازگشتی وجود نداره. به نظرم باید از خداش هم باشه چون گورستان ما جای خیلی خوبیه و حسابی بهش خوش می‌گذره.

راستش با دیدنش یا روز مرگ خودم افتادم. قرار بود من رو به گورستان ترسناک پایین دره ببرن که با نی‌های بلندی احاطه شده و شب‌ها صداهای جیغ و داد جن‌ها کاری می‌کنه که روح‌ها بلرزن و نتونن از قبرشون بیرون بیان. اما درست یه روز قبل از تییع جنازه بود که گورکن اونجا مُرد و من با خوش‌شانسی اینجا اومدم.

چهارشنبه

امشب برعکس شب قبل، تازه وارد حسابی ساکت بود. بالای قبرش وایساده بود و داشت به جنازش نگاه می‌کرد. کنجکاو بودم بدونم که داره به چی فکر می‌کنه به همین خاطر رفتم پیشش و پرسیدم:

-داری به چی نگاه می‌کنی؟

آه بلندی کشید و گفت:

-با خودم فکر می‌کردم که چه بلایی قراره سر جسمم بیاد؟

با اطمینان خاطر گفتم:

-همون بلایی که سر جنازه‌های دیگه میاد، کرم‌ها دیر یا زود سر و کله‌شون پیدا میشه و به دنبال جنازه‌هایی تازه می‌گردن تا بلکه مهمونی‌ بگیرن.

تازه وارد از این حرف من ترسید و گفت:

-اما من دوست ندارم کرم‌ها جنازه‌م رو تیکه تیکه کنن.

-آخه به چه دردت می‌خوره تو دیگه مردی پس همون بهتر که بخورنش.

شونه‌هاش رو بالا انداخت و گفت:

-آخه شاید یه راهی برای بازگشت به زندگی پیدا کنم، تا اون موقع باید جسمم سالم بمونه.

پوزخندی زدم:

-اگه اینطوری که تو میگی هم باشه، جسدت نهایتن سی روز دووم میاره و بعد تنها چیزی که ازش باقی میمونه یه مشت استخونه البته اگه شانس باهات یار باشه و سگ‌ها پیداش نکنن.

باید اعتراف کنم لحنش به قدری مصمم و مطمئن بود که یک لحظه با خودم گفتم:«نکنه راهی برای بازگشت باشه و من ازش بی‌خبر باشم»

پنجشنبه

امروز با تازه وارد تصمیم گرفتیم بریم شهر. فاصله طولانیه ولی نیازی نیست ما روح‌ها نگران مسافت و دوری باشیم چون کافیه تا چشم به هم بزنیم تا به مقصدمون برسیم اما فقط جایی می‌تونیم بریم که قبلن اونجا رفته باشیم.

تازه وارد که از این قابلیت خودش بی‌خبر بود، مدام از خستگی و دوری مسیر غر غر می‌کرد، بیچاره نمی‌دونست که روح‌ها خسته نمی‌شن. اما وقتی بهش گفتم، نفس راحتی کشید.

مقصدمان شهربازی بود. قرار بود شاد بشیم ولی امشب خود من هم از مقصدی که انتخاب کرده بودم، پشیمون شدم. وقتی که به شهربازی رسیدیم، ناخواسته دلم گرفت چون فهمیدم ما روح‌ها نمی‌تونیم از وسایل شهربازی استفاده کنیم. این بار منم با تازه وارد زار زدم و آرزو کردم که ای کاش می‌شد برای یه شب هم که شده زنده بشم.

جمعه

واقعیت اینه که امروز دل و دماغی برای سر و کله زدن با بقیه نداشتم. کف نمناک قبر لم دادم و تمام روز بیرون نرفتم.

امروز چهلمین سالگرد مردنم بود، چهل سال روح بودن.

شاید برایتان مفید باشد (هنر ظریف خراب‌نویسی)

 

هادی قربانی

هادی قربانی

همیشه دنبال این بودم که چطوری می‌تونم زندگیم رو بهتر کنم به همین خاطر یک روز هم از یادگیری دست نکشیدم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *