زمانی برایم عادت شده بود که اگر کتابی را آغاز میکنم به اتمام برسانم چه از محتوای آن لذت ببرم و چه برایم زهرمار باشد. ابتدا گمان میکردم که عادت بسیار خوبی در خود ایجاد کردهام ولی این طرز فکرم چند روز پیش در حالی که به سوراخ کلید در خیره شده بودم تغییر کرد.
بیایید رو راست باشیم. این کار مصداق بارز وقت تلف کردن است. چرا باید کتابی که برایم لذتبخش نیست را بخوانم؟ چرا باید چندین روز به خطهای کسلکننده آن خیره شوم؟ با این سماجت قصد اثبات چه چیزی را دارم؟
با خود اندیشیدم که دلیل من از خواندن کتابهایی اینچنینی چه میتواند باشد؛ به همین خاطر فهرستی از بهانهها را یادداشت کردم:
کتاب که مفت نیست، پولش رو دادم پس باید تا آخرش بخونم.
اگه تا آخر نخونم این فتح بابی میشه برای اینکه از این به بعد کتابها رو نصفونیمه رها کنم.
اگه نخونم بقیه در مورد من چی فکر میکنن؟ نمیگن پولش رو بیهوده هدر داده؟
واسهی اینکه دهن فلانی رو ببندم دارم میخونم.
آقا اصلن کرمم گرفته که تا آخرش بخونم.
اینها فهرستی بودند از دلایلی که موجب میشدند نتوانم یک کتاب را با وجود آنکه برایم غیرقابل تحمل است کنار بگذارم. ممکن است شما دلایل دیگری داشته باشید یا شاید هم اصلن به درد من دچار نشده باشید.
اما دلایل ما برای اینکه یک کتاب را تا انتها بخوانیم مهم نیستند. بهتر نیست که این موضوع را از زاویهی دیگری بررسی کنیم؟ باید ابتدا بدانیم که ملاک ما برای خواندن یک کتاب چیست:
- کتابهایی که نباید آنها را تا انتها بخوانید
برخی کتابها هستند که کسی آنها را تا انتها نمیخواند و همیشه نصفهکاره رها میشوند. نمونههای این نوع کتابها زیادند به عنوان مثال کتابهای روانشناسی زرد، کتابهای مرجع، رمانهای چندجلدی با سبک رئالیسم یا کتابهای قطوری که خریده میشوند تا فقط دکوراسیون خانهمان را تکمیل کنند یا اینکه کتابخوان بودنمان را به رخ دیگران بکشیم.
من قصد دارم که مجموعهی دیگری از کتابها را نیز به این قفسه بیفزایم. بارها شده که کتابهای آموزشی خریدهام و با نگاهی به فهرست آن دریافتهام که تمامی مباحث آن برایم کاربردی نیستند و تنها بخش کوچکی از آن برایم مفید است. برخورد من با چنین کتابهایی اینگونه بود به اجبار آنها را تا انتها بخوانم ولی بعد از مدتی دریافتم که بیخیال بابا! ولش کن دیگه! تا کی میخوای اعصابت رو خرد کنی؟
با این حساب ملاک ما برای خواندن یک کتاب، کاربرد آن است نه خواندن تمام مطالب آن. با خود بیندیشید که آیا از خواندن تمام کتاب فایدهای نصیبتان میشود یا نه؟
شما را نمیدانم ولی من بعد از اینکه کتاب را تمام میکنم، میدانم که به صرف تمام کردنش آن را خواندهام نه برای استفاده بردن.
مارک منسون در مقالهی «چگونه شاگرد بهتری شویم» به ملاک جالب توجهی برای خواندن کتاب اشاره میکند:
«وقتی کتابی را میخرید، کلمات را نمیخرید، ایدههای بهدردبخور را میخرید. وظیفهی نویسنده صرفن انتقال آن ایدهها به موثرترین نحو ممکن است. اگر نویسنده وظیفهاش را به خوبی انجام نداد، خودتان آن را به عهده بگیرید و طبق آن عمل کنید. هدف یک کتاب یا مقاله یا ویدیو یا پادکست درک اطلاعات مرتبط و مهم برای شماست، نه اینکه آن را تمام کنید یا یکایک کلماتش را بفهمید. مهم اصل یا ایدهی کلیدی است و مابقیاش صرفن ابزاری است تا آن اصل یا ایده به حداکثر افراد ممکن منتقل شود. وقتی آن اصل یا ایده را دریافتید، هیچ دلیلی وجود ندارد خود را ملزم بدانید یک جا بنشینید و مابقی را بخوانید، مگر به دلخواه خودتان.»
با این حساب خیالتان از کنار گذاشتن کتاب راحت باشد. اگر ایده یا بخش کاربردی آن را دریافت کردهاید، دیگر نگران باقی آن نباشید. کتاب را کنار بگذارید و به سراغ کتاب بعدی بروید.
این هم از تکلیف کتابهایی که نباید تا انتها بخوانید.
شاید برایتان مفیدباشد (چگونه کتابهای پرفروش بنویسیم)