با زنگ موبایل از خواب پریدم دستم را دراز کردم تا خاموشش کنم ولی همینکه نگاهم به ساعت موبایل افتاد، نظرم عوض شد. ساعت پنج صبح بود و میبایست بیدار میشدم.
چشمانم از خستگی باز نمیشدند انگار که با چسب قطرهای آنها را چسبانده باشند. ولی به هر زحمتی که بود، بلند شدم و آبی به دست و صورتم زدم. نسیم خنکی میوزید و همین موجب شد که اندک خواب در چشمانم هم از بین برود. این نسیم سحرگاهی از کدام سمت و سو میوزید؟
درآن ساعت از روز هیچ صدایی از خانه به گوش نمیرسید الا صدای پرده های اتاق که نسیم آن هارا تکان میداد. همه در خواب آرامی به سر میبردند. حتی جیرجیرک ها هم که شب گذشته حیاط را با صدایشان رو سرشان گذاشته بودند، الان خواب هفت پادشاه میدیدند.
جلو آیینه قدی ایستادم و سرتاپا خودم را برانداز کردم کمی هم عضلات بدنم را سفت کردم و سپس در چشمان خود مجازیام خیره شدم و با جدیت هر چه تمامتر گفتم:
«دیگه کافیه باید به خودت بیای»
من در مقایسه با دوستانم در محیط سختتری پرورش یافته بودم و از این حیث با خیلی از سختیها و دشواری ها کنار میآمدم. از همه مهمتر توانسته بودم از خواب جوانی که به غفلت معروف است بیدار شوم.
نمیدانم چندین پنج صبح در انتظار من است و اینکه آیا قادر خواهم بود تمامی این پنج صبحها را بیدار شوم و استفاده کنم یا اینکه خواب غفلت روزی مرا فریب میدهد؟ ترس اینکه مبادا روزی گرفتار این دام شوم مرا رها نمیکند.
امیدوارم که این شور جوانی سالهای سال درون وجودم باقی بماند. میدانم هر چه سن بالاتر میرود قوت و قدرت هم به نوبه خود از بین میرود اما خوب میدانم که میبایت در جوانی بکارم تا در پیری درو کنم.
شاید برایتان مفید باشد (باور کلید موفقیت است)