مقایسه ممنوع!
یکی از مهمترین آسیب هایی که هر نویسنده میتواند به خود وارد کند آنست که خود را با دیگر نویسندهها مقایسه بکند و دیگران را معیار خوب یا بد بودن خود قرار بدهد.
به جرئت میتوانم بگویم که این سختترین و در عین حال چالشیترین مشکلی بوده است که تا به امروز با آن مواجه شدهام.
- جریان چیست؟
اما داستان از آنجایی شروع میشود که هنوز یکسال از نویسنده بودن من نمیگذرد که تصمیم به شرکت در دوره داستاننویسی پیشرفته میگیرم. هر کدام از اعضای دوره موظف بودند متن هایی در ضمن کلاس ببفرستند تا بررسی های لازم بر روی آنها صورت بگیرد. من هم بنا بر عادتی که داشتم، متنها را میخواندم.
نزد خود میگفتم که ببین آنها چگونه مینویسند یا به صحنهنویسی آنها دقت بکن که چقدر بهتر و دقیقتر از صحنه توست؟ این مقایسهها نهایتا به این جمله ختم میشد:
“تو بعد از این همه مدت هنوز نمیتوانی چیز درست و حسابی بنویسی”
این بدترین توهینی بود که تاکنون به خودم کرده بودم. محض اطلاع، از آنجایی که فردی درونگرا هستم دائما در ذهنم با موجودی مواجه هستم کهبه من سرکوفت میزند. آن موجود خودم هستم اما خود درونی که در وجودم رخنه کرده است.
از این مشاهده نوشته های دیگران هیزم آتش را زیادتر میکرد و من بیش از پیش به خودم و بخت خودم لگد میزدم یا به عبارت دیگر شیر را میدوشیدم ولی، به آن لگدی میزدم وروی زمین میریخت.
- چرا نباید خود را با دیگران مقایسه بکنیم؟
باید بگویم که مقایسه کردن خودمان با دیگران تمامی تلاش هایمان را زیر سوال میبرد. خب هر کسی دید خاصی نسبت به آنچه که مینویسد دارد اما این مقایسه ها برای من طور دیگری نمود میکند. من بعد از دیدن اینکه دیگران چقدر زیبا مینویسند حسادتی سرتاسر وجودم را فرا میگرفت، حسادت من توأم با خشم بود و همین خشم من را به جلو حرکت میداد.
حال برای من مهم نبود که متن های آنها عاری از مشکل است یا نه بلکه آنچه برای من مهم بود زیبایی آنها بود همین.
اما این حسادت به دو شیوه نمود پیدا میکند اول از همه کنج عزلت میگزیدم و از همه دور میشدم و تا مدتها با تمامی آن افراد، موضعی سرسختانه داشتم. وچه دوستیهایی که به خاطر همین موضع های بیخودی من از دست رفتند و حسرت آنها برای من باقیماند.
دوم اینکه این حسادت توام با خشم باعث میشد که خون در رگهایم به جریان بیفتد و به سراغ انجام کار ها بروم در این حال تنها چیزی که برای من اهمیت داشت، آن بود: به هر قیمتی که شده بهترین نوشته را ارائه بدهم.
صادقانه بگویم، برای من مهم آنست که از همه جلوتر باشم و در کانون توجه دیگران باشم ولی خالی از عریضه نیست که حسادت من به گونه ای نبود که باعث شود به دیگران آسیب برسانم بلکه کم حرف میشدم و در لاک دفاعی خود فرو میرفتم.
پس همانطور که گفتم این حسادت یک جنبه مثبت داشت و یک جنبه منفی، جنبه مثبت آن مهارت من را افزایش میداد ولی جنبه منفی آن ارتباطات من را تخریب میکرد.
- مقایسه با چخوف!!
حال اجازه دهید این مقایسه را طور دیگری بررسی بکنیم. گاهی اوقات شده است که خود را با نویسنده های مطرحی مقایسه میکنم، این ها همگی خاصیت ذهن مالیخولیایی و مریض من هستند که لحظهای من را به خیال خود رها نمیکنند.
این حالت یک مرتبه از وسواس بالاتر قرار دارد و به عنوان کسی که آن را تجربه کرده باید بگویم که حتی به چخوف هم حسودیام میشود از اینکه چرا او میتوانداینقدر شیرین داستان بنویسد ولی من هنوز در طرح ریزی یک داستان ساده هم به مشکل برمیخورم. من به خود گوشزد نمیکنم که چخوف سالهای طولانی مینوشت و مهارت او در نوشتن به حدی بود که میتوانست در مورد جاسیگاری مقابلش هم بنویسد بلکه میگویم او توانست ولی تو نتوانستی.
اما باید چه کار بکنم تا بلکه از شر این مقایسه کردن خلاص بشوم؟ من با اختیار خود به جایگاه مقایسه نمیروم بلکه من را به زور میکشانند و میگویند که ببین.
پنداشتی که بر روی کاغذی تمامی این چیزها را یادداشت کردهاند و به من میگویند بخوان و هر چه قدر که تقلا میکنم تا از زیر فشار خارج شوم به نتیجهای نمیرسم. در این مواقع سر خود را در میان دستانم میفشارم و میگویم که کافیاست.
حال بعد از انکه آتش حسادت فروکش کرد و رو به خنکی گرایید، ناامیدی از طرف دیگر سربلند میکند و میگوید نوبتی هم باشد نوبت من است. به او میگویم تو از جان من چه میخواهی؟ میگوید من فقط میخواهم آیینه دق تو باشم و به تو بگویم که نمیتوانی پس چرا بیهوده تلاش میکنی؟
این ضربه از ناامیدی، کمر هر نویسندهای را خرد میکند. بعد از تجربه این حس کاملا در لاک دفاعی فرو میروم زانو های خو درا بغل میکنم و با خود میگویم که من باید چه بکنم؟
در این لحظات دستم به هیچ کاری نمیرود و تنها چاره آن است که از زمان التماس بکنم تا دردهایم را بشوید و با خود ببرد اما دریغ، زمان مرهم که نمیشود چه بسا خود بدتر نمک به زخم میپاشد.
- اما راه حل چیست؟
اول از همه آنکه به نوشتههای دیگران نمینگرم لااقل تازمانی که خود را در خلوتی مییابم و آن موقع بهتر میتوانم بیندیشم و به نقطه ضعف های خود پی ببرم. پس با آرامش سعی میکنم که فقط به نوشته خود بپردازم و تمرکز خو د را بخاطر هیچ و پوچ از دست ندهم.
دوم اینکه خوب بودن نوشته دیگران به آن معنا نیست که خود بد مینویسم ولی چگونه باید نیمه پرلیوان را ببینم؟
نیمه پر لیوان را دیدن یعنی چیز هایی هم درون تو وجود دارد که تو خود از آنها بیخبری. در اینگونه مواقع بهتر است لحظه ای نویسنده برگردد و نگاهی به متن خود بیندازد از نظر ما همیشه مرغ همسایه غاز است، حتی اگر بهترین نوشته را هم داشته باشیم گمان میکنیم این دیگران هستند که بهتر از ما مینویسند.
گاهی هم باید پا روی این حسادت بگذارید و به دیگران بگویید که راجع به متن شما نظر بدهند و بگویند که چه اشکالاتی در آنها وجود دارد ما هیچگاه به تنهایی قادر نخواهیم بود که به اشتباهات خود پی ببریم.